کد مطلب:260198 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:302

زندگی در محاصره ی دشمن
زمانی كه معتصم، برادر مأمون عباسی، پس از مرگ او به بغداد وارد شد و از مردم بیعت گرفت، به كمك اتراكی كه در منصبهای مختلف به دربار او خدمت می كردند، شهر سامراء را در شمال شرقی بغداد بنیاد نهاد. در این شهر، محله ای را به استقرار نیروهای نظامی اختصاص داد كه به همین جهت «عسكر» نامیده شد. این محل كه به خاطر ترس از تحركات شیعیان و موالیان اهلبیت علیهم السلام - كه اصلی ترین مخالفین حكومت بودند - به اقامتگاه اجباری امام هادی علیه السلام و فرزندان ایشان، خصوصا امام حسن عسكری علیه السلام تبدیل گشت [1] ، آنچنان تحت مراقبت عمال حكومت بود كه ارتباط شیعیان و دوستداران



[ صفحه 14]



اهلبیت علیهم السلام با امام و رهبر خویش را تقریبا نا ممكن می ساخت.

امام حسن عسكری علیه السلام بطور خاص در طی شش سال [2] دوران امامت پر رنج خویش، شرایط دشواری را در این شهر گذراندند.

شیعیان، غالبا از دیدار ایشان محروم بودند و اطلاعات و اخبار شیعیان و فرمایشات و رهنمودهای آنحضرت تنها توسط چند تن از دوستان خاص و امتحان شده و با ثبات، رد و بدل می شد كه بطور ناشناس و با استفاده از سلاح تقیه، در بین مأموران مراقب محله، نفوذ كرده و یا به عناوین مختلف به محله رفت و آمد می كردند.

در پاره ای روایات به گونه ای خاص، به شرایط ویژه و مراقبت های استثنایی محل زندگی و رفت و آمد و كیفیت ارتباطات امام علیه السلام اشاره شده است:

الف) یكی از اصحاب حضرت عسكری علیه السلام می گوید، «با جمعی از یاران در «عسكر» گرد آمدیم و منتظر ماندیم تا روزی كه مقرر بود حضرت ابومحمد عسكری علیه السلام سواره از محله خارج گردد. در همین ایام نامه ای به دست ما رسید كه در آن فرموده بود: مواظب باشید، هیچیك از شما نباید بر من سلام كند و نباید به دست یا چشم خود به من اشاره نماید. زیرا شما نسبت به جان خود در امان نیستید.» [3] .

ب) محمد بن عبدالعزیز بلخی، دوستی با احساس، از راه دور آمده تا چشمان حسرت كشیده اش را به دیدار امام و مولای خویش



[ صفحه 15]



روشن گرداند. اینك كه به سامراء رسیده، همه چیز را در هاله ای از بیگانگی و ناآشنایی می نگرد. نگاههای بی احساس مردمان شهر آزارش می دهد، حالت خوف و هراسی كه بر چهره و رفتار همه ی رهگذران سایه افكنده است قلبش را می فشارد. رفتار مرموز ساكنان شهر بی تابش كرده است، كه ناگهان امام علیه السلام را می بیند مثل نوری در ظلمات. بند قلبش می خواهد پاره شود، و زمام اختیار از دستش خارج گردد. می خواهد برخیزد و فریاد بزند. می خواهد بر این مردم ظلمت گرفته بشورد و نور را، چشمه ی خورشید را نشانشان بدهد. اما بی تفاوتی مردم، او را به تردید می اندازد. از خود می پرسد براستی اگر برخیزم و فریاد بزنم و بگویم ای مردم این حجت خداست، این رهبر الهی شماست او را بشناسید و به دامانش درآویزید، با من چه می كنند؟ آیا براستی مرا می كشند؟

در اینجا امام علیه السلام به نزدیكی او می رسند و با آوردن انگشت سبابه به نزدیك لبان خود، اشاره می فرمایند كه ساكت باش!

آن شب به هر ترتیب كه بود خود را به امام علیه السلام می رساند و حضرت به او می فرمایند: «تنها دو راه بیشتر ندارید: یا دوستی ما را كتمان كنید، یا تن به كشتن بسپارید. پس به خاطر خدا بر جان خویش بترس.» [4] .

ج) ابویعقوب اسحاق بن أبان، در بیان كیفیت ارتباط امام حسن عسكری علیه السلام با شیعیان خود می گوید: امام ابومحمد علیه السلام حتی زمانی



[ صفحه 16]



كه در حبس بسر می برد، كسی را نهانی بسوی شیعیان و اصحاب خود می فرستاد و به آنان می فرمود: به فلان موضع بروید یا به خانه ی فلانی بروید و در شبانگاه و تاریكی شب حركت كنید و فلان شب را در آنجا باشید كه مرا در آنجا خواهید یافت.

و این در حالی بود كه گماشتگان بر آن حضرت و مأموران مراقب او، شبانه روز بر در خانه ای كه حضرت در آن محبوس بود كشیك می دادند و لحظه ای آن را ترك نمی كردند. و چنان بود كه هر پنج روز یكبار این گماشتگان و مأموران تعویض می شدند و اشخاص جدیدی به جای آنها می آمدند و هر بار سفارشات لازمه نسبت به مراقبت از او و دقت در عدم ترك محبس صورت می گرفت.

با این همه وقتی كه شیعیان و یاران حضرت به آن محل معهود می رسیدند امام علیه السلام را می دیدند كه پیش از آنان در آنجا حاضر گشته است. پس حاجت های خویش را بیان می كردند و او بر حسب شأن و مطابق با مرتبه ی فهم هر كس حاجاتشان را برآورده، سؤالاتشان را پاسخ می گفت. و پس از آن هر یك از آنان با خاطره ی كرامت و معجزات آن حضرت به منزل خویش باز می گشت، در حالیكه او همچنان در حبس دشمنان به سر می برد. [5] .

د) ابوهاشم جعفری گوید: با گروهی از شیعیان در زندان به سر می بردم. روزی حضرت ابومحمد علیه السلام و برادرش جعفر را به زندان وارد كردند. ما همگی برخاستیم و در تخفیف خستگی و ناراحتی آن



[ صفحه 17]



حضرت كوشیدیم و من چهره ی او را بوسیدم و او را بر تشكچه ای كه نزدم بود نشاندم....

در حبس مردی جمحی - اهل قبیله ی جمح - با ما بود كه ادعا می كرد شیعه ی علوی است. حضرت ابومحمد علیه السلام رو به ما كرد و فرمود: «اگر مردی كه از مخالفین شماست در بین شما نمی بود، به شما خبر می دادم كه خداوند چه زمانی روز رهایی شما را می رساند.» و اشاره به آن مرد جمحی نمود و او بلافاصله خارج شد.

حضرت فرمود: این مرد از شما نیست پس مراقب بوده و از او بر حذر باشید، زیرا در جامه اش گزارشی را پنهان نموده است كه آن را برای خبر دادن به حاكم نسبت به گفته های شما نوشته است.

یكی از زندانیان برخاست و به جستجوی جامه ی او پرداخت، پس همانطور كه امام علیه السلام فرموده بود گزارشی را در آن یافت كه اتهامات بزرگی علیه ما در آن نوشته شده بود و به او خبر می داد كه ما در صدد هستیم تا از داخل محبس، نقبی زده و بگریزیم. [6] .

هـ) روش نامه نگاری و رساندن پیامها به شیعیان و وكیلان خاص در دوران امام عسكری علیه السلام از پیچیدگی خاصی برخوردار بود، چنانكه برای سالم ماندن از تفتیش های مكرر، گاه جاسازی های ویژه ای ضرورت می یافت. آنطور كه «داود بن أسود» نقل كرده است كه: مولایم ابومحمد علیه السلام روزی مرا فرا خواند و چوبی را به من داد كه مانند چوبه ی پاگرد درب منازل، گرد و استوانه ای شكل و دراز بود



[ صفحه 18]



و كلفتی آن به اندازه ای بود كه كف دست را پر می كرد. سپس فرمود: این چوب را به عثمان بن سعید عمروی - كه وكیل و نائب آنحضرت بود - برسان.»

چوب را گرفته و راه افتادم. در بین راه به سقایی برخوردم كه قاطری به همراه مشكهای بزرگ آب در دو طرف آن پیشاپیش خود داشت. راه تنگ بود و قاطر راه را بر من می بست. سقاء فریاد كرد كه برو كنار و بگذار قاطر رد شود. من چوبی را كه به همراه داشتم بالا برده و بر قاطر زدم. ناگهان چوب شكافت و چون در شكاف آن نگریستم چند نامه را در آن پنهان یافتم. به سرعت چوب را در آستین خود پنهان كردم، در حالیكه سقاء مرا دشنام می داد.

وقتی نامه را دادم و بازگشتم عیسای خادم درب دوم را گشود و گفت: مولایم می فرماید چرا قاطر را زدی و پایه ی در را شكستی؟

به حضورش رفتم و گفتم: مولای من! من نمی دانستم در آن پایه ی در چه چیزی هست.

فرمود: چرا كاری كردی كه پس از آن نیاز به عذرخواهی داشته باشی، بر تو باد كه دیگر چنین كاری نكنی.

زمانی كه می شنوی كسی به ما ناسزا می گوید، آن را نادیده بگیر و راهت را ادامه بده و مأموریتت را به انجام برسان. مبادا كه با ناسزا گوینده ی ما درگیر شوی و جوابش را بدهی یا خودت را به او بشناسانی. زیرا ما در سرزمین بد و شهر بدی هستیم.

پس راه خود را برو كه اخبار و گزارش احوال شما به ما می رسد



[ صفحه 19]



و تو باید این را بدانی. [7] .


[1] علل الشرايع باب 176 - اخبار الطوال دينوري.

[2] ارشاد شيخ مفيد، صفحه ي 315.

[3] بحارالانوار، جلد 50، صفحه ي 269، به نقل از خرائج.

[4] نقل با تصرف از كشف الغمه، جلد 3، صفحه ي 302.

[5] بحارالانوار، جلد 50، صفحه ي 304، به نقل از عيون المعجزات.

[6] مختار خرائج، صفحه ي 238 - بحار، باب معجزات امام عسكري عليه السلام روايت 10.

[7] مناقب ابن شهرآشوب، جلد 4، صفحه ي 427 و 428.